تاریخ: ۱۲:۰۰ :: ۱۳۹۷/۰۷/۰۷
بگو ای شمس تبریزی از آن می‌های پاییزی

مولوی می‌گوید «ای دوای نخوت و ناموس ما/ای تو افلاطون و جالینوس ما»؛ یعنی عشق را طبیب بیماری‌های جسم و روح خود می‌داند؛ وقتی عشق وارد زندگی می‌شود، انسان دیگر شهرت و آوازه را کنار می‌گذارد و فقط به معشوق فکر می‌کند.

محمد بن علی بن ملک‌داد تبریزی ملقب به شمس‌الدین یا شمس تبریزی در سال ۵۸۲ هجری قمری متولد شده و در سال ۶۴۵ هجری قمری درگذشته است. شمس تبریزی تاثیرگذارترین فرد در زندگی شاعر بزرگ قرن هفتم جلال‌الدین محمد بلخی مشهور به مولانا است به طوری که مولوی دیوان غزلیات خود را به نام و یاد این فرد، “دیوان شمس” گذاشته است. قطعا اگر مولانا با شمس آشنا نمی‌شد، مولانا هیچ‌گاه کتاب “مثنوی معنوی” را نمی‌سرود. از زندگی شخصی شمس اطلاعاتی در دست نیست، آن‌چه در این متن آمده، نحوه آشنایی مولانا با شمس است.

محمدرضا یوسفی – استاد ادبیات – به مناسبت روز بزرگداشت مولوی (هشتم مهرماه) در گفت‌وگو با ایسنا اظهار کرد: از زندگی شمس تبریزی اطلاعات درستی در دست نیست و آن چیزهایی هم که گفته شده در هاله‌ای از ابهام است، کسانی که در مورد شمس صحبت کرده‌اند سند و مدرکی ارائه نکرده‌اند و بیشتر حرف‌ها شبیه افسانه و قصه است؛ چیزی که از شمس تبریزی می‌دانیم این است که وی یک انسان شوریده بود که خود به سراغ مولانا آمد.

او ادامه داد: در تعابیر عرفانی به این نکته بسیار تاکید شده که راه سلوک و رسیدن به خداوند راهی نیست که افراد بتوانند به تنهایی در آن قدم بگذارند، بلکه حتما باید یک راهنما وجود داشته باشد. راهنما، مرشد کامل و یا پیر طریقت کسی است که به این راه آشناست و خودش استعدادیابی می‌کند، یعنی از کسی که استعداد رشد را دارد، دستگیری می‌کند و به او کمک می‌کند تا به مقصد برسد. شمس هم یک پیر طریقت است.

یوسفی تصریح کرد: اختلاف سن شمس تبریزی و مولوی بیش از ۲۰ سال است، یعنی مولوی زمانی که در آستانه ۴۰ سالگی است با شمس که بیش از ۶۰ سال سن داشته آشنا می‌شود؛ شمس شنیده بود که شیخ جوانی در قونیه ظهور کرده، به آن‌جا آمد تا ببیند که این شیخ جوان قابلیت ارشاد دارد یا خیر، گفته شده شمس مدتی به عنوان یک بازرگان تبریزی در یک حجره نزدیک مسجدی که مولانا هر روز در آن مسجد سخنرانی می‌کرد و نماز می‌خواند، حضور داشت و دورادور مولانا را ارزیابی می‌کرد. بعد از مدتی شمس و مولوی با هم برخورد و ملاقات می‌کنند، که البته حرف‌های گفته‌شده در مورد همان ملاقات هم با افسانه همراه است. بعد از آن مولانا دست ارادت به دامان شمس زد و از او خواست تا وی را راهنمایی کند.

این استاد دانشگاه در ادامه افزود: برخی گفته‌اند که اولین خلوت مولانا و شمس نزدیک ۲۰ روز طول کشیده ولی این را که در آن خلوت چه گذشت هیچ کس خبر ندارد. مولانا بعد از این ملاقات تغییر زیادی کرد به گونه ای که خود می‌گوید:

“سجاده‌نشین باوقاری بودم

بازیچه کودکان کویم کردی”

او ادامه داد: مولانا بعد از این ملاقات آن زندگی عالمانه را به کلی کنار گذاشت، دستار بزرگی به سر می‌بست و انتهای دستار را از کتف آویزان می‌کرد، تا قبل از این ملاقات با خدم و حشم بیرون می‌رفت ولی بعد از آن سر و پا برهنه در کوچه و بازار راه می‌رفت.

یوسفی در رابطه با تاثیر شمس بر روی مولوی گفت: این را که شمس چه تاثیری بر مولانا گذاشت باید در نحله‌های عرفانی خودمان بررسی کنیم؛ نحله‌های عرفانی را در دو دسته بزرگ تقسیم‌بندی می‌کنند، یک گروه پیرو مکتب بغداد، عرفان غربی یا عرفان زاهدانه هستند که این گروه تکیه بر زهد، پارسایی، دوری از مردم، عزلت، انزوا و ذکر دائم دارند، و یک گروه هم پیرو مکتب خراسان، عرفان شرقی یا عرفان ایرانی هستند که علاوه بر زهد و پرهیز، شور، وجد، سماع و عشق را هم دارند، یعنی آن تصوف خشک مکتب بغداد را ندارند.

او اظهار کرد: وقتی به زندگی مولوی نگاه می‌کنیم، تا قبل از ملاقات با شمس سیره زندگی وی بیشتر به مشایخ مکتب بغداد نزدیک است و با وعظ، پارسایی، زهد و ذکر کار را پیش می‌برد. شمس مولانا را عاشق کرد، انسان وقتی عاشق شود همه چیز را فدای معشوق می‌کند. مولوی می‌گوید:

” ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما”

یعنی عشق را طبیب بیماری‌های جسم و روح خود می‌داند؛ وقتی عشق وارد زندگی می‌شود، انسان دیگر شهرت و آوازه را کنار می‌گذارد و فقط به معشوق فکر می‌کند.

این استاد دانشگاه اظهار کرد: تفاوت عشق عارفانه یا حقیقی با عشق زمینی در این است که دیگر یک عاشق و یک معشوق مطرح نیست، این‌جا بحث از وحدت، یگانگی، وصول و فنا در معشوق است و به تعبیر خود مولانا «معشوق و عشق و عاشق هر سه یکی است این‌جا/چون وصل در نگنجد هجران چه کار دارد».

او با اشاره به حدیث قرب نوافل* افزود: مولوی بعد از ملاقات با شمس، همه کس و همه چیز را ترک کرد، شمس برای مولانا سمبول انسان کامل و عارف واصل بود، خلیفه خدا بر روی زمین را مولانا در وجود شمس می‌دید و هر چه را شمس می گفت، مولانا بدون چون و چرا قبول می‌کرد. انسان وقتی به خدا نزیک می‌شود چشمش چشم خدا، گوشش گوش خدا، دستش دست خدا و اراده‌اش اراده خدا می‌شود، مولانا هم چنین چیزی را در وجود شمس می‌دید و هیچ ابایی نداشت که شمس را خدای خود بر بروی زمین بداند. استاد شفیعی کدکنی این را به “رب شخصی” تعبیر می‌کند، حتی گفته شده که وقتی شور و وجد بر مولوی غلبه می‌کرد در برابر شمس سجده می‌کرد:

“پیر من و مراد من درد من و دوای من/فاش بگفتم این سخن شمس من و خدای من”

یوسفی بیان کرد: به همین دلیل دیگران که این نوع رفتار مولوی با شمس را درک نمی‌کردند، حسادت کردند. مولوی تا قبل از آمدن شمس برای همه بود، در کلاس‌های درسش ۴۰۰ شاگرد داشت، اما بعد از ملاقات با شمس تبریزی، مسجد، منبر و سخنرانی را ترک کرد و کاملا مسیر زندگی‌اش عوض شد. معتقد بودند که شمس مولانا را سحر کرده و می‌گفتند اگر برود حال مولوی خوب می‌شود، همین حسادت ها باعث شد که شمس رنجیده‌خاطر شود و مولانا را ترک کند و از قونیه برود، اما بعد از رفتن شمس بر خلاف تصورات، حال مولانا بدتر شد به طوری‌که همه از کار خود پشیمان شدند.

او افزود: بعد از مدتی شاگردان مولوی خبردار شدند که شمس در دمشق است، پس جمعی از شاگردان به سرپرستی سلطان ولد پسر مولانا به دمشق رفتند و از شمس دلجویی کردند و او را برگرداندند. بعد از بازگشت شمس، مولانا دوباره همان شوق مستی قبلی خود را بازیافت:

“این کیست این این کیست این/این یوسف ثانی است این

خضر است و الیاس این مگر/یا آب حیوانی است این”

این استاد دانشگاه گفت: وقتی شمس بازگشت مولانا به قدری خوشحال شد که بین تمام شاگردانش اعلام کرد که امروز عید است و می خواهم به شما عیدی بدهم:

«معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا/کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا

عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد/عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا

شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی/تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا»

*حدیث قرب نوافل حدیثی است که امام باقر و امام صادق(علیهما السلام) آن را از پیامبر اکرم (صلی الله علیه و اله) نقل کرده‌اند. علت نامگذاری حدیث مذکور این است که در آن صحبت از تقرب بندگان خوب خدا، آن هم به خاطر انجام مستحبات به میان آمده است.

أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام) یَقُولُ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ(صلی الله علیه و آله) : «قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مَنْ أَهَانَ لِی وَلِیّاً فَقَدْ أَرْصَدَ لِمُحَارَبَتِی وَ مَا تَقَرَّبَ إِلَیَّ عَبْدٌ بِشَیْ‏ءٍ أَحَبَّ إِلَیَّ مِمَّا افْتَرَضْتُ عَلَیْهِ وَ إِنَّهُ لَیَتَقَرَّبُ إِلَیَّ بِالنَّافِلَهِ حَتَّی أُحِبَّهُ فَإِذَا أَحْبَبْتُهُ کُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِی یَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذِی یُبْصِرُ بِهِ وَ لِسَانَهُ الَّذِی یَنْطِقُ بِهِ وَ یَدَهُ الَّتِی یَبْطِشُ بِهَا إِنْ دَعَانِی أَجَبْتُهُ وَ إِنْ سَأَلَنِی أَعْطَیْتُهُ…»

امام صادق(علیه السلام) از پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) روایت کرد که فرمود: خداوند عزوجل فرمود: کسی که به یکی از اولیا و دوستان من اهانت کند، به دشمنی با من برخاسته است. هیچ بنده‌ای به چیزی به من نزدیک نشده که دوست‌داشتنی‌تر از انجام واجبات باشد. همانا بنده‌ای (بعد از انجام واجبات) به وسیلۀ نوافل و مستحبات به من نزدیک می‌شود تا این که محبوب من می‌شود. وقتی که محبوب من شد، من گوش او می‌شوم که با آن می‌شنود، چشم او می‌شوم که با آن می‌بیند، زبان او می‌شوم که با آن صحبت می‌کند، دست او می‌شوم که با آن کار انجام می‌دهد. اگر مرا دعا کند، اجابتش می‌کنم. اگر درخواستی از من داشته باشد، به او اعطا می‌کنم.

منبع:ایسنا

print

پاسخی بگذارید