بیتردید تاریخ معاصر ایران، اشرف پهلوی را پدیدهای «کژتاب»، «بدنام» و «مشروعیت زدا» میانگارد. هم از این روی بازخوانی زندگی وزمانه وی، یکی از اولویتهای سخن گفتن از کارنامه دودمان پهلوی است. در مقالی که پیش روی دارید، سعی شده است که به ناکامی او در ازدواج نخست، به عنوان یکی از علل مهم رفتارهای بعدی وی اشاره شود. امید آنکه مقبول افتد.
ریشه یابی رفتارهای هنجار شکن اشرف پهلوی در عرصههای سیاست و اقتصاد دوران سلطنت برادرش، از رهیافتهای مهم به شناخت مختصات حیات اوست. یکی از دغدغههای زندگانی اشرف، اولین ازدواج وی به شمار میرود. او تا پایان حیات متاثر بود که نتوانسته است همسرش را آن گونه که میخواهد انتخاب کند. مهمتر اینکه در اولین ازدواج، او حتی انتخاب هم نشد. بلکه او و همسرش را وادار کردند که با هم ازدواج کنند و در واقع برای هم انتخاب شدند. به تاوان این بیحرمتی، اشرف بعدا به بهانه اینکه باید همسرش را خود انتخاب کند دو بار دیگر ازدواج کرد و هر دو بار ناکام ماند.
دو خواهر، دو ازدواج تحکم آمیز
در سال ۱۳۱۷ ش. _. زمانی که محمود جم، مشهور به مدیرالملک و جاسوس انگلیس، نخست وزیر رضاخان بود، در کابینه تصمیم گرفته شد که عدهای از جوانان صاحب صلاحیت برای همسری شاهدختها معرفی شوند. در این میان برسر دو نفر اتفاق نظر ایجاد شد: یکی فریدون جم، افسر جوان و پسر نخست وزیر و دیگری علی قوام، پسر ابراهیم قوام و مشهور به قوام الملک شیرازی بود که از خانوادههای معروف شیراز بود که اتفاقا او هم با انگلیسیها سر و سری علنی داشت. فریدون دانشجوی دانشکده افسری «سن سیر» فرانسه بود و علی در دانشکده «کمبریج» انگلیس تحصیل میکرد. اولی سهم اشرف شد و دومی برای شمس در نظر گرفته شد. این انتخابها در دیدگاه رضاخان مقبول افتاد و موضوع را با تاج الملوک در میان گذاشت. انتخاب چنین دامادهایی برای خانواده رضاخان بیهوده نبود. رضاخان سعی میکرد توجه برخی از خانوادههای طبقه بالا را به خود جلب کند، همانگونه که میکوشید برخی از آنها را از خود طرد نماید؛ تا بتواند بین طبقات اجتماعی شکاف ایجاد کند. هنوز این تصمیم رسما اعلام نشده بود که خبر آن در کاخ دهان به دهان میگشت. دایهها و پیشخدمتها ازدواج آینده این دو را به آنها تبریک میگفتند؛ بیآنکه خود این دو شاهزاده نگون بخت به درستی از این جریان باخبر باشند.
اینها شوهرهای شما هستند، به پای هم پیر شوید!
سرانجام یک روز رضاشاه دو داماد آینده را به دفترکار خود احضار کرد و هم زمان دو دختر خود را هم فراخواند و در آنجا این دو مرد جوان را به آنها معرفی کرد: «اینها شوهرهای شما هستند؛ امیدوارم به پای هم پیر شوید!.» فریدون جم که برای اشرف در نظر گرفته شده بود، دارای قدی کشیده و چهرهای جذابتر از علی قوام بود. پس از این معارفه، اشرف توانست این فرصت را به دست آورد در زمانی که با محمدرضا مشغول بازی تنیس بود، جم را برنداز کند و قد و قامت او را بسنجد. اشرف ظاهر او را پسندید. اگر تقدیر این است که شوهرش بدون دخالت و کمترین نظر او برگزیده شود و تسلیم، آخرین چاره است؛ شانس میتواند به اشرف کمک کند و از قضا در این ماجرا اشرف خوش شانس بود و همسر تحمیلی آینده او قابل تحمل بود. با این حال قسمت اشرف چیز دیگری بود. قضا و قدر برای چرخش و تغییر، هنوز به اندازه کافی وقت داشت. همان گونه که اشرف در آخرین لحظههای تعیین یک سرنوشت اجباری، فقط برای بررسی و شناسایی جزئیات آنچه که وقوع آن حتمی است تلاش میکرد، شمس هم بیکار ننشست. دختر بزرگ رضاشاه که توانست حتی توجهات اندک پدر و مادر نسبت به اشرف را از او برباید و همه را به خود اختصاص دهد؛ این بار نیز گوی را از اشرف ربود تا شاید شوهری اگر نه دلخواه، اما قابل تحمل داشته باشد. برخلاف اشرف، شمس همسر تعیین شده برای خود را اصلا نپسندید. پس چرا وقت را به برانداز کردن و تماشای قامت ناساز این پسر تنیس باز تلف کند؟ بهتر آن است که تا فرصتی باقی است چارهای بیندیشد. از این رو از امتیاز بزرگتر بودن خود سوءاستفاده کرد و دست به دامان مادر شد و اصرار کرد که نامزد اشرف، سهم او شود و در تغییر این تقدیر و ازدواج با جم پای فشرد. به وساطت مادر، این خواهش و درخواست از دید رضاشاه شدنی و پذیرفتنی نمود: «البته هیچ عیبی ندارد، هر کاری شدنی است!» همین جمله شاه کافی است که دل به سختی آرام گرفته اشرف، دوباره پریشان و باغهای آرزوی او پاییزی شود و بدین گونه اشرف، ناخواسته تسلیم هوس خواهر بزرگتر خود شد و از همان لحظه نسبت به علی قوام سردی و بیعلاقه گی نشان داد. پس به جای اینکه همچون دختران دیگر در آستانه ازدواج، احساس شادمانی کند، رنجور و نزار، مقهور خواست و تصمیم عجیب پدر شد. تلاشها و دلجوییهای مادر نیز نمیتوانست این دختر رضاشاه را که به تازگی بخت او باز شده است، تسکین دهد و این صحبتهای مادر، بیمعنی در گوش او میپیچید:
«تو نباید چنین رفتاری داشته باشی، نامزدت مرد خوبی است، در انگلستان تحصیل کرده و از خانواده بسیار سرشناس و محترمی است.»
اما حتی تصور اینکه احساس خود را به پدر بازگو کند در ذهن او نمیگنجید. چگونه میتوان با رضاشاه درباره تغییر چنین تصمیمی سرسخن گشود، تصمیمی که خود گرفته است؟ با این حال یک راه باقی مانده بود: اشرف میتوانست از نفوذ ولیعهد در نزد شاه کمک بگیرد. پس احساس قلبی خود را نسبت به این ازدواج برای برادر بازگفت؛ به این امید که شاید با پادرمیانی او از این گرفتاری رهایی یابد. اما کاری از ولیعهد ساخته نبود. او فقط میتوانست حرفهای اشرف را به دقت گوش کند. محمدرضا که میدانست تلاش برای تغییر تصمیم رضاخان بیهوده است، تنها از اشرف خواست که این وضع را تحمل کند: «که حکم آسمان اینست اگرسازی اگر سوزی.»
عروسان نگون بخت در لباس بخت!
روز جشن و مراسم عروسی فرا رسید. عروسهایی با لباس سفید و دلی خونین به همراه مادر بر روی کرسیها نشسته و دو داماد هم ساکت و عبوس در برابر جمعیت ایستاده بودند. چهره رضاشاه در یک طرف تالار به چشم میخورد که با هیبت نظامی خود ایستاده بود. با فاصله، مردانی خوش پوش و شیک از وزرای سابق و کنونی صف کشیده بودند. در مجلس هیچ شور و شعفی حس نمیشد. گویا همه برای انجام یک وظیفه قانونی و غیرقابل گریز و به بهانه اطاعت از فرمانی محترم و برای اجرای دستور رضاشاه به ناچار در این مجلس حاضر شده بودند. حتی عروسها و دامادها هم به حکم این قانون و فرمان سر تسلیم فرود آورده بودند و در این تالار به ناچار، نقش عروس و داماد را بازی میکردند. چه پر تکلف و سخت! در مجلس عروسی شاهزادگان، همان مجلسی که میتوانست موضوع قصههای شیرین دخترکان آرزومند باشد، از میهمانان، هیچ پذیرایی نشد؛ نه شیرینی و نه میوهای! این مجلس، شروع زندگانی سرد و بیروح اشرف با شوهرش بود. زن و شوهری جوان که از همان روز اول سعی در دوری از هم داشتند. این شروع یک زندگی سرد و بیرمق و یک زندگی ناخواسته بود. این همه فضای نمایان زندگی دختر کوچک رضاشاه است:
«در تمامی دوران ازدواجم تا آنجا که در حد یک انسان مقدور بود از علی قوام دوری کردم… در او چیزی به جز مردی سرد، حسابگر و بسیار پیش پا افتاده نیافتم. مردی که اصلا نمیشد دوستش داشت و مسلما سزاوار عشق نبود. شوهرم به گونه غریبی به بیعلاقه گی من یا به اینکه میان ما عشقی نبود که از دست رفته باشد، بیاعتنا مینمود… هیچ وقت پیش نیامد که درباره احساس هایمان با هم حرف بزنیم.»
راههای فرار از یک زندگی تحمیلی!
اشرف برای فرار از این زندگانی ناخواسته سعی میکرد وقت خود را به گونهای خوشایند بگذراند تا این زندگانی تحمیلی را دست کم برای ساعاتی چند در روز فراموش کند. بنابراین هر روز صبح، خانه مدرن، شیک و بزرگ خود را در خیابان کاخ ترک میکرد و به کاخ میرفت. در آنجا میتوانست در برابر حجم سنگین فضای این خانه سیاه بخت، احساس سبکی کند و وقت ناهار و ساعاتی از روز را باز هم با برادر خود سپری کند و با او به بازی بریج، سوارکاری و تنیس بپردازد. اما این امور برای التیام خاطر آزرده او کافی نبود. اینها او را هرچند برای مدتی کم، از اندیشیدن به این روزگار تلخ رهایی میداد، اما در سرنوشت و اوضاع او تغییری ایجاد نمیکرد. پس باید راه گریزی مییافت. برای فرار از این ناکامیها بارها به طلاق اندیشید. این تنها راه ممکن بود که میتوانست عملی کند. هرگاه اشرف به طلاق به عنوان راه چاره میاندیشید، بیدرنگ در پی آن چهره عبوس و گرفته و اخمهای درهم رفته پدرش را در ذهن خود تصور میکرد که با صدای هرچه اوج گرفتهتر فریاد میزد: «دست از این مزخرفات بردار و به زندگی خود برس!» همین تصور کافی بود که اشرف را از در میان گذاشتن موضوع طلاق با پدر بازدارد. چگونه میتوانست به این مسئله فکر کند که پدر، پدری که اشرف همیشه از او ترسیده است و این ازدواج را بر او تحمیل کرده بود، حاضر شود به پای درد دل دختر نوعروسش بنشیند و حدیث ناکامی و نارضایتی او را از خانه بخت بشنود و به طلاق و جدایی او از شوهرش رضایت دهد؟