1. عاشق بهاره شدم اما…
تاریخ: ۲۳:۱۲ :: ۱۳۹۸/۰۲/۱۳
عاشق بهاره شدم اما…

من و دزدی، من و خلافکاری، هیچ‌وقت در مخیله‌ام نمی‌گنجید. «خودم کردم که لعنت بر خودم باد». بچه خوبی بودم.

سرویس حوادث اقتصادشمال: درس می‌خواندم و آ‌رزوهای قشنگی برای آ‌ینده‌ام داشتم. پدر و مادرم هم به وجودم افتخار می‌کردند و‌ می‌گفتند: «‌هرکاری از دستمان بربیاید برای خوشبختی‌ات انجام می‌دهیم.»

شاید محبت‌های بی‌حد و اندازه آن‌ها و شاید هم حمایت‌های دو قبضه پدرم باعث شد که من زیاده‌ خواه و مغرور بار بیایم.

دیپلمم را که گرفتم فکر ادامه تحصیل را از سرم بیرون انداختم و با پشتیبانی پدرم کار و کاسبی کوچکی راه انداختم. درآ‌مد بخور و نمیری داشتم. پدرم می‌گفت: «تا فوت و فن بازار را یادبگیری و جا بیفتی کمی طول می‌کشد ؛ باید صبور باشی و در کارت عجله نکنی.»

آن روزها مادر و پدرم به فکر افتاده بودند «برایم آ‌ستین بالا بزنند» آن‌ها در پی همسر و من درپی فکری دیگر بودم. یکی از آ‌شنایان زیر پایم نشست و گفت شهر محل زندگی‌ مان کوچک است و پیشرفت چندانی هم ندارد، باید از این شهر به جایی دیگر نقل مکان کنیم.

فکر و خیال رفتن از شهر مدام در ذهنم بود و به کار مغازه هم بی‌میل و بی‌رغبت شده بودم و کلا به درِ بی‌خیالی و تنبلی زده بودم. چند ماه با پدرم درگیر بودم و بنده خدا هرچه می‌گفت سرت به کار خودت گرم باشد فایده‌ای نداشت که نداشت. مرغم یک پا داشت و فقط به رفتن فکر می‌کردم، بالاخره هم حرف خودم را به کرسی نشاندم و با دوستم به مشهد آ‌مدم.

قبل از اینکه به مشهد نقل مکان کنم در آنجا برای خودم کاری دست و پا کردم. می‌خواستم استاد فن شوم. بالاخره ساکن مشهد شدیم. من و دوستم زندگی جدیدی را شروع کردیم و یک خانه مجردی هم برای خودمان گرفتیم. از خروس‌خوان صبح کار می‌کردیم و شب هم جنازه‌مان به خانه می‌رسید. می‌خواستیم دنیا را فتح کنیم. زندگی من و دوستم مدتی بر همین روال گذشت ولی بعد از چند ماه دنیا‌ آن روی سیاهش را هم به من نشان داد. صاحب‌کارم معتاد بود و هم‌ نشینی با او باعث شد که من هم کم‌ کم به سمت دود کشیده شوم.

در این میان تب عشق به بهاره دختر صاحب‌ کارم هم به جانم افتاد. یک بار او را دیدم و یک دل نه صد دل عاشقش شدم. بدون اینکه با پدر و مادرم حرفی زده باشم قرار و مدار ازدواج را گذاشتیم. روی ابرها بودم و خودم را انسان خوشبختی تصور می‌کردم که تیر واقعیت از چله‌ کمان رها شد و به وسط زندگی افیونی‌ام خورد. پدر‌زن آینده‌ام را به دلیل حمل مواد‌مخدر دستگیر کردند.

مشکلات یکی پس از دیگری وارد زندگی‌ام می‌شدند. با دستگیری صاحب‌کارم، من هم از کار بیکار شدم. حسابی وابسته به مواد شده بودم و دیو اعتیاد عنانم را در دستبش گرفته بود و به هر سویی که می‌خواست مرا می‌کشید. شب و روزم به‌هم ریخته بود و حال و روز خوبی هم نداشتم. فکر عاشقی دختر صاحب‌ کارم هم در این میان از سرم بیرون رفت.

با سرافکندگی به شهر خودمان برگشتم، خانواده‌ام با دیدن من به‌هم ریختند. رویی نداشتم که آ‌نجا و در کنارش بمانم برای همین دوباره به مشهد برگشتم. اگر‌چه کار دیگری پیدا کرده بودم ولی‌نمی‌توانستم تن به کار بدهم. گاهی دست به سرقت می‌زدم و گاهی‌هم خرده‌فروشی مواد‌مخدر می‌کردم تا اینکه به دام پلیس افتادم و پس از آن روانه زندان شدم.

داخل زندان از اول زندگی‌ام را مرور کردم و اشتباهاتم را به یاد آوردم و با خود عهد بستم به محض اینکه از اینجا خلاص شوم به سمت زندگی سالم حرکت خواهم کرد. روزهای زندان به آخر رسید و آ‌زاد شدم اما همچنان صدایی مرا به سمت خودش می‌کشید. غول افیونی دست بردارم نبود چرا که هنوز رشته زندگی‌ام را در دست داشت. به سمت یکی از پاتوق‌ها رفتم‌ تا خودم را بسازم. هنوز زمانی از حضورم در آن محل سیاه نگذشته بود که پلیس‌ها سر رسیدند و من و چند نفر دیگر را هم دستگیر کردند. حالا آن دختر – بهاره – ازدواج کرد و پی زندگی خودش رفت و من ماندم و ..

چه فکرهایی در سر داشتم. شب‌ها در گیشه سینمای‌ ذهنم تنهایی می‌نشینم و در تاریکی آن سالن سیاه رؤیاهایم را می‌بینم. پدرم را، مادرم و آن چشمان گریانش. همه چیز با خودخواهی من تمام شد. با سرنوشتم بازی‌ کردم. ای کاش… ای‌کاش… و هزاران ای کاش دیگر که قاتلجانم شده‌اند اما رفقای همیشه همراهم مرا به حال خودم رها نکردند و به دادم رسیدند. پدر و مادرم وقتی فهمیدند که دوباره دستگیر شده‌ام خودشان را رساندند.

با کمک پدرم اولین جلسه مشاوره برای ترک اعتیادم را آغاز کردم و می‌خواهم با استفاده از توصیه‌ها و راهکارهای مشاوران خودم را از این منجلاب نجات دهم.

رکنا

print

پاسخی بگذارید