تاریخ: ۵:۰۳ :: ۱۳۹۷/۱۰/۱۷
روزهای تلخ راضیه

وقتی بساط استعمال مواد مخدر را دید سیلی محکمی به من زد و با صدای بلند گفت که به خودت رحم نکردی لااقل به فرزندت رحم کن

سرویس حوادث اقتصاد شمال ،«راضیه» از روزهایی گفت که حسرت آن را تا حالا که در کمپ به سر می برد با خود داشته است. از نقشه هایی که سبب شد پا در راهی بگذارد که هیچ وقت تصورش را هم نمی کرد. می گوید: 28 سال دارم و در 15 سالگی مادرم را از دست دادم. آن موقع پدرم راننده ماشین سنگین بود و چون نمی توانست من و برادرم را جمع و جور کند با پیشنهاد اقوام ازدواج کرد. پدرم با خانمی ازدواج کرد که او هم از همسر قبلی خود پسری 15 ساله داشت. زندگی خوب پیش می رفت تا این که تحصیلم را تا دیپلم به پایان رساندم.

من عاشق درس خواندن بودم اما از آن جا که فرزند نامادری ام درس را رها کرده بود، او حسادت خود را نشان داد و آن قدر زیر گوش پدرم گفت تا مرا از دانشگاه رفتن منع کند و به همین دلیل خانه نشین شدم اما از زن بابا کینه داشتم.روزهای سختی برایم در حال گذر بود و 26 سالگی را تجربه می کردم که بحث ازدواج پیش آمد و خواستگاران خوبی به  منزل پدرم آمدند اما در حالی که تصمیم گیرنده باید پدرم و خودم می بودیم ولی تصمیم نهایی به زن بابا ختم می شد و به خواستگارهایم دست رد می زد.

او در میان صحبت هایش از دلتنگی برای مادرش هم می گوید و ادامه می دهد: کاش مادرم بود تا روزگارم سیاه نمی شد، رد کردن خواستگارها نقشه نامادری ام بود تا مرا برای پسرش خواستگاری کند در حالی که من و پسر او با هم بزرگ شده بودیم و این برایم غیر قابل باور بود اما او با نفوذی که بر پدرم داشت مرا با گریه سر سفره عقد نشاند و بعد از یک ماه با یک مجلس عروسی خیلی کوچک به خانه بخت رفتم.

اصلا نسبت به شوهرم حسی و او را به عنوان شریک زندگی خود قبول نداشتم چون همبازی دوران کودکی ام بود و در یک خانه بزرگ شده بودیم و این برایم خیلی عذاب آور بود حتی اقوام، دوستان و همسایه ها با من قطع ارتباط کرده بودند و پدرم نیز یادی از من نمی کرد که من چه می کنم. شوهرم از همان ابتدا آدم بی مسئولیت و بیکاری بود و به این رفتارها اعتیادش هم اضافه شده بود هر چند نسبت به این موضوع شاکی بودم اما راه به جایی نمی بردم تا این که باز هم زن بابا زهر خودش را ریخت و شوهرم برای فرار از دردهای زایمان مرا تشویق به مصرف تفننی مواد مخدرکرد.

او و مادرش مرا دوره کردند و من هم به این باور رسیدم که برای مدت کوتاهی به طور تفریحی مصرف کنم و بعد از زایمان دیگر لب به آن نزنم با این تفکر غلط درگیر اعتیاد شدم و حتی فرزندم هم  معتاد به دنیا آمد. تا چشم باز کردم خودم و زندگی ام را غرق در سیاهی اعتیاد دیدم در حالی که من و همسرم و مادرش سه نفره مواد می کشیدیم.زن جوان می افزاید: روزی یکی از اقوام مادری ام مرا در حال خرید مواد مخدر دید و موضوع را به پدرم گوشزد کرد.

یک روز وقتی پدرم از سرویس برگشته و دیده بود همسرش در خانه نیست به منزل من آمد اما وقتی بساط استعمال مواد مخدر را دید سیلی محکمی به من زد و با صدای بلند گفت که به خودت رحم نکردی لااقل به فرزندت رحم کن، بعد از این ماجرا وقتی پدرم داستان آن چه بر سرم آمده بود و از نقشه های نامادری ام شنید درگیر طلاق زنش شد و بعد از مدتی طلاق مرا هم از شوهرم گرفت و فرزندم را تحویل بهزیستی داد و خودم را به کمپ فرستاد تا ترک کنم.

راضیه با لبخند تلخی ادامه می دهد: کاش مادرم زنده بود، پدرم بعد از مدتی بی توجهی و انجام آن چه همسرش می خواست، دوباره در حقم پدری کرد و مرا از غرق شدن بیشتر در منجلاب اعتیاد نجات داد و دستم را گرفت و حالا 23 روز پاکی را تجربه می کنم.

منبع:رکنا

print

پاسخی بگذارید