تاریخ: ۲۳:۵۳ :: ۱۳۹۸/۰۶/۰۶
ماجرای مردی که علف هرز بود

تا چند سال قبل سرکار می رفتم. موهای پرپشتی داشتم ، لباس های شیک می پوشیدم و با غرور راه می رفتم. اما همین غرور لعنتی کار دستم داد.

ازدواجی نافرجام باعث شد احترام پدر و مادرم را زیر پا بگذارم. آن موقع عاشق شده بودم و نمی فهمیدم. خانواده ام چرا با این ازدواج مخالف هستند. به هر قیمتی که بود حرفم را به کرسی نشاندم و دختر مورد علاقه ام را به عقد خودم در آوردم.

احساس خوشبختی می کردم و تصورم این بود که به خوشبختی رسیده ام. افسوس که عمر این احساس شیرین کم بود.در کمتر از یک سال به این نتیجه رسیدم که همسرم ،زن زندگی نیست و باید از او جدا بشوم. با شرمندگی پدرم را در جریان موضوع قرار دادم.

وقتی برایش حرف می زدم چشم هایش پر از اشک شد،می گفت چه آرزوهای قشنگی که برایم داشته و … .او مرا پذیرفت و از همسرم که هیچ تعهدی نسبت به من و ازدواج مان نشان نمی داد و می گفت یعنی چه که یک فرد به خاطر تاهل خودش را محدود کند جدا شدم.

حتی یک لحظه طاقت نداشتم تحملش کنم و از این که در کنارش بودم احساس خفگی می کردم.تازه فهمیده بودم چرا پدرم می گفت با دختری ازدواج کن که خودش و خانواده اش شرم و حیا داشته باشند و … .

بعد از طلاق ، با این که پدر و مادرم خیلی هوایم را داشتند اما احساس تلخ پشیمانی و سرخوردگی لحظه ای آرامم نمی گذاشت.نمی توانستم به صورت پدرو مادرم که یک عمر برای بزرگ کردن بچه های شان عاشقانه زجر کشیده بودند نگاه کنم.

متاسفانه برای فرار از غم سنگین این شکست خرد کننده پا به خانه رفیق نارفیقی گذاشتم که مثل علف هرز بود.به بهانه این که مواد مخدر آرامش بخش است و می توانی با آن بیخیال دنیا بشوی مرا پای بساط خودش نشاند.

اصلا نفهمیدم چه طور معتاد شدم. ادای افراد سرگشته و شکست خورده را در می آوردم و نمی دانستم حیثیت و غرور و باقی آبرویم را با هر پک دود می کنم و به هوا می فرستم.

مدتی گذشت . قیافه ام زیاد تابلو نشد . خانواده ام می گفتند باید ازدواج کنم . اما حال و حوصله ای برایم نمانده بود. برای پول مواد مخدر هم حسابی به مشکل خورده بودم.

دوستم گفت بیا برویم و سرقت کنیم و ما وسایل داخل ماشین های مردم را می دزدیدیم.

دستگیر شدم و به زندان افتادم. آزاد که شدم تصمیم گرفتم ازنو شروع کنم وخوب زندگی کنم. پدرم می گوید باید به مشاوره برویم و حرفش را قبول کردم. تمام بدبختی هایم از یک احساس واهی و ازدواج غلط شروع شد ،خانواده ام را آن قدر عذاب داده ام که پدر و مادرم هر ۲شکسته و بیمار شده اند. برادر بزرگم از غصه من پیر شده و حتی دوست هایم وقتی مرا می بینند می گویند رفیق کجایی ؟.

رکنا

print

پاسخی بگذارید