موجودی که در میانه تصویر میبینید، شاید برای جوانان امروز ناشناخته باشد، اما برای نسل انقلاب یا تاریخپژوهان معاصر، پدیدهای آشناست.
به گزارش اقتصاد گستر شمال،او از تیره بهائیان سنگسرِ سمنان است، چون هژبر یزدانی. خودش میگوید بی دین است، بعید هم نیست، چون از مرام عباس افندی تا بی دینی.
راهی نیست.
او در دوره مسئولیت خود در ساواک، و به ویژه اداره سوم، معتقد بود که مردم ایران لایق دموکراسی نیستند و برقرار شدن آن تنها دست ما را میبندد، هم از این روی، هر کس از «بودنِ» خود سخن میکرد، به دستور او به آپولو و داغ و درفش رهنمون میشد!
او در کمیته مشترک، از شنیدن صدای ناله و فریاد شکنجه شوندگان لذت میبرد و سر حال میآمد! این را شلاق به دستانش میگفتند. از همین طریق هم چنان قاپ شاه را دزدید، که به او اختیار داده بود که تلفنهای هر کس، از جمله مافوق خود نعمتالله نصیری را کنترل کند.
او هر از گاه نویسندگانی، چون جلال آل احمد را میخواست و به آنها میگفت: «اگر در جاده، یک مرتبه احساس کردید که ترمز ماشینتان کار نمیکند، یاد قلمفرساییهای خود بیفتید! تازه در آن زمان هم خودمان یک دسته گل روی قبرتان میگذاریم و اجازه شهیدنمایی نمیدهیم…!» (اینها در یادداشتهای جلال هست).
او حتی در روزهای اوجگیری انقلاب هم، «مشت آهنین» را چاره کار میدانست و در پاسخ به نگرانی از نهادهای حقوق بشری جهان میگفت: «به جهنم، هر چه میخواهند بگویند»!
او هنگامی که دریافت دیگر ارباب او را نمیخواهد، خانه مجلل خود در شهرک غرب را به یکی از سفرای خارجی فروخت و خانه مجللتری در سانفرانسیسکوی امریکا خرید و از ایران گریخت.
او از آن تاریخ، به تجارت ساختمانی مشغول است و بعید است که داد و ستد اطلاعاتی و حتی عملی خود را، با سرویسهای امریکا، انگلیس و اسرائیل وانهاده باشد.
او «پرویز ثابتی» است که دیروز پس از ۴۴ سال و به گمان آفتابی شدن هوا و البته از سر نابخردی، از لانه خود بیرون زده است! بیش از این کلمات را خرج او کردن، توهین به زبان فاخر فارسی است!