صورت سوختهاش را در آینه نگاه کرد. چقدر از دیدن چهرهاش وحشتزده میشد. چقدر دلش میلرزید و ترس وجودش را پر میکرد. به یاد اکبر افتاد. اکبر راننده سرویس مدرسهشان بود.
تمام حقوق این وب سایت متعلق به سایت میباشد.